شب گذشته را مؤذن عاشق درخیالات ورویاهای شیرین، در قواره یک دامادخوش شانس برای یک خانوادهٔ خوشبخت! که از نظر خودش و با الهام از دعای خیر خاله جون اصفهانی، قطعاً همان خانوادهٔ سوسن خواهند بود، به صبح رسانده بود، شیرینی وحلاوت رویاهای شبانگاهی، دل کندن از رختخواب صبحگاهی را سخت دشوار میکرد، اما ذوق و شوق دیدن یار به بهانه، پس گرفتن جام مسی هلیم، امید ونشاط را دروجودش جاری میساخت وگامهای اورا درراه رسیدن به مدرسه شتاب میبخشید، بهرام، ــ برادر سوسن ــ کلاس هفتم و دبیرستانی بود و او سال ششم دبستان، تا سر کوچه ورسیدن به خیابان، گاهی میتوانستند همراه وهمگام شوند، آنروز صبح، دیدن مرغ وخروس خانهٔ سوسن هم میتوانست دراو هیجان و جنبش لطیف و ملیحی بیافریند، چه رسد به اینکه، توفیق همراهی با بهرام را، گرچه بدارازی مسیر یک کوچه داشته باشد، با بهرام حرف میزد، اما درپشت چهره و چشمان او سیمای سوسن را میدید، تن صدای او و خندههایش، برایش دلنشین بود و غنچهٔ لبهای خندان سوسن را برویش میگشود، مصاحبت دلپذیر صبوحی با پیمانهٔ خالی از شراب و بی حضور رباب! هر چند غنیمتی بود عاجل، امابه چشم برهم زدنی به اجل رسید و هنگامهٔ مفارقت از مشک وعنبری شد، که با خود بوی یار داشت .......
عصر آنروز، موهای سر را آب وشانه کرده و گلاب افشانده، آماده خروج از منزل بود که باردیگر نهیب و تکه پرانی برادر، اورا از هپروت در آورد: هی ملأ! به نامزد بازی میری یا مسجد برای فیض اذان مغرب!؟
ـــ خوب معلومه می خوام برم مسجد، اما قبل از اون، کاسه هلیم اون پیرزن بیچاره وخونهٔ پدربزرگ رو هم می خوام پس بگیرم!
ــ پیرزنه چند سالشه، کلاس چندمه! خود پیرزنه هلیم دوست داره یا خواهر کوچیکترش! با این شیشهٔ گلابی که روی خودت خالی کردی، فکر کنم امشب نگرت دارن وبه اذان و مسجد نرسی جناب مؤذن باشی!
ــ ببین، حاجی آقا میگفت، آگه هرکی با لباس معطر و خوشبو، به مسجد بیاد ودر نماز جماعت شرکت کنه، ثوابش خیلی زیاد ه و توی بهشت خیلی لذت می بره!
ــ حاجی آقا نگفت، چند تا حوری بهشتی بهت میدن، یارم حاجی (نصفه حاجی)! هنوزدهنت بوی شیر میده و حوری هارو ضایع میکنی، مگه بخوای که نوبتی شیر بخوری!
ــ نه مسخره نکن، من اصلاً از اون حوری هائی که توی بهشت، لخت وبی لباسند خوشم نمیاد!
ــ آخ ای طفلکی، پس چرا اذان میگی و نمازجماعت می خونی وخودتو به زحمت میندازی، خوب به حاجی آقا میگفتی برای تو حوریهای زیبا با روپوش تمیز و اتو کشیده یه مدرسه یه ملی پروین سفارش بده!، آخه حیفه زحمتات ضایع بشه!
محمود که میدید از کل کل کردن با برادر بزرگتر جز جرو بحث بیهوده، چیزی حاصل نمیشود و اگر بیشتر ادامه دهد با افشاگریهای او، فقط میماند که نام پری رؤیاهایش را به زبان بیاورد و توی رویش بزند و اورا کیش مات کند، درحال خیزبرداشتن به سمت کوچه:
ــ دیگه دیرم شده، امشب تو برو سر وقت شکر، بنویس به حساب من، خودم جبرانش میکنم، من رفتم دیرم شد، الان آفتاب غروب می کنه وبه هیچ کاری نمیرسم .......
نفس عمیقی کشید و با ذکر صلواتی و توکل به خدا وتوسل به امام رضا، زنگ در را به صدا درآورد، چند دقیقه نگذشت که، در بزرگ آهنی باز شد و سهیلا خواهر کوچکتر در آستانهٔ در ظاهر شد،
ــ سلام، کاری داشتی محمود آقا؟ بهرام خونه نیست، با مامان رفته بازار و هنوز نیومده
ــ نه نه، سهیلا خانم، با بهرام کاری ندارم، اومدم ظرف هلیم مسجد رو بگیرم و برم
ــ آها، مامان موقع رفتن سفارش کرده بود که کنار بگذاریم، خود بهرام بیاره وزحمت شما نباشه
ـــ نه، زحمتی نیست، تا آقا بهرام بیاد دیر میشه و کاسههای هلیم لازمه، من خودم میبرمش
سهیلا، سرش رو به طرف حیاط خانه برگرداند و به صدای بلند خواهر بزرگتر را صداکرد، تا کاسهٔ شسته شدهٔ هلیم را تا دم در بیاورد، محمود، قلبش به طپش افتاد، لحظهای که انتظارش را میکشید، فرارسیده بود، هول شده بود نمیدانست دراین فرصت کوتاه، تا اذان مغرب، چه کلام یا جملهای بگوید تا هم احساسات درونیش را بازتاب دهد وهم پیش سهیلا، خواهر کوچکتر رازش برملا نشود و باعث رنجش سوسن نگردد، محمود در حال دست کشیدن به زلف آب شانه کرده و صورت گلاب زدهاش بود که سوسن در لباسی زیبا و با گل سری خیره کننده و کاسه در دست، در آستانه در ظاهر شد .
به زحمت آب دهانش را قورت داد، درذهنش به دنبال کلمه و عبارتی دلنشین میگشت تا در این فرصت طلائی و اندک وصال!، بخشی ازهیجانات درونیاش را بازگو کند، محو تماشای سوسن با این شکل و شمایل شده بود و زبانش خشک و به کام چسبیده، از بلبل زبانیهای همیشگی، که درهمکلامی با دوستانش درمدرسه داشت، خبری نبود، در خیالش هم نمیگنجید که هنگام دیدن یار، اینقدرمستاصل، ناتوان وزبان درکام باشد، در عالم خیالات خود، این لحظه را خیلی شادمانه و درحال غزل خوانی شاعرانه ونطق غرای عاشقانه! تصور کرده بود وبارها وبارها تکرار و تمرین، اما حالا هیچکدام از آن کلمات زیبا و دکلمههای ادیبانه به ذهنش نمیرسید، همه حافظه وبیانش سخت منجمد وزبانش الکن شده بود......
ـــ سلام محمود آقا! بفرمائید این هم کاسهٔ امانتی، حال شما خوبه، تو چه فکری هستین؟
ـــ سلام سوسن خانم، مرسی، خوبم، داشتم فکر میکردم که از هلیم خوشتون اومده یا نه!؟
ــ هلیم رو فقط بابام و بهرام خوردند! ما از مزه ش چیزی نفهمیدیم! اما دستتون درد نکنه
ــ تقصیر من بود، اشکال نداره امشب دوتا کاسه میارم تا به شما هم برسه!
ــ نه به زحمت می افتید، غذای نذریه دیگه، امشب، نوبت ماست که بخوریم
ــ چه خوب، پس حتماً با شکر یا خاکه قند! بخورید، خیلی خوشمزه میشه
ــ با خاک بخوریم!؟
ــ نه نه، منظورم آینه که آگه توی خونه شکر ندارید! میتونید با خاکه قند هلیم رو شیرین کنید، چون من و داداشم هم همین کاررو میکنیم!
سوسن با لبخندی شیطنت آمیز و با نگاهی به سهیلا که اونهم از این مکالمهٔ عاشقانه در باره نحوه یه هلیم خوردن به خنده افتاده بود، گفت: آها، حالا فهمیدم منظورت چی بود! نه ما توی خونه یه عالمه شکر داریم! هروقت شکرنداشتید، بیائید بگیرید، باشه تا جبران زحمت شما بشه!
ــ نه این چه حرفیه! خونهٔ پدربزرگم، سرراه مسجده و نزدیکه، می ریم از اونجا میگیریم!
سوسن که حس میکرد، بحث شکر وخاکه قند و کشیده شدنش به سؤالات خصوصی ترو بی ربط، محمود را دلگیر کرده است، موضوع صحبت را عوض کرده وروبه محمود: محمود آقا شنیدیم، چه اذان قشنگی میگی!؟
محمود به یکباره، گویا فرصت خوبی برای رهائی ازمکالمهٔ ناخواسته و آزاردهنده یافته باشد، با چشمانی برق زده و متعجب گفت: شماهم شنیدید!؟
ـــ نه، مانشنیدیم، اما امروز توی مدرسه، مریم همکلاسیام که وسطای کوچه می شینه و برادرش شبها میره مسجد، از شما صحبت میکرد، میگفت، دیشب توی خونه شون، صحبت از یک پسری بود که با اون سن وسالش مثل حسن کرمانی، شاید هم قشنگتر از اون، اذان گفته، اسمش هم محموده.
محمود که با شنیدن این جملات، قند توی دلش آب شده بود، انگارشاهد پیروزی را در آغوش کشیده باشد، با هیجان و دستپاچگی گفت: امشب هم قراره من اذان مغرب رو بگم، پس حتماً خوب خودتون گوش کنید!
ــ محمود آقا فقط اذان خوب بلدی، یا ترانه هم خوب می خونی؟
ــــ ترانههای آغاسی رو گوش میکنم، اما از "سوسن" بیشتر خوشم میاد!
ــ سوسن!؟ ترانه هاش رو هم بلدی، کدومشو می تونی بخونی؟
ــ زیاد حفظ نیستم، فقط اون ترانه که میگه " دوست دارم میدونی که این کاردله، گناه من نیست"خیلی ازش خوشم میاد
ـــ خوب آگه خوشت میاد، خوندنش رو هم یادبگیر، صدات قشنگه، خیلی حیفه!
سهیلا، که ساکت وکنجکاونظاره گر صحبتهای دلنشین وگل انداختهٔ دلبر ودلداده بود، رو به محمود گفت: محمود آقا دیرتون میشه، مگه نمی خوای بری مسجد و به اذون گفتن برسی؟
ــ اوه، راست میگی، حواسم نبود، دیرم شده، به مامان وبهرام سلام برسونید ... خداحافظ.
تازه باب حرفهای شیرین و دلچسب و دل دادن وقلوه گرفتن باز شده بود، اما تنگی وقت و فضولی و مزاحمت سهیلا، برایش چارهای جز ترک معرکهٔ عشق را نداشت، درحالیکه شتابان بسوی مسجد میرفت، با خودش میگفت: "لعنتی، این بحث لاکردار خاکه قند وشکر، خیلی داشت کاررو خراب میکرد، خیلی ضایع شدم که سوسن فهمید توی خونه مون شکرمون کمه و گاهی مجبورم خاکه قند بردارم ویا ازخونهٔ پدریزگ شکربگیرم، نتونستم هیچکدوم از حرفامو بزنم، پس این دختر پسرهای بزرگ که توی سینما نشون میده و راحت باهم صحبتهای عاشقانه میکنن، چطوری اون حرفهای قشنگ قشنگ یادشون میاد وزبونشون بند نمی شه، حالاخوب شد سوسن آخرش از اذان وصدای خوبم تعریف کرد " ... یاد آوری تعریف وتحسین های سوسن، دلشوره های ناکام بودن را پس میزد و به محمود، شوق وامید بیشتری برای اجرای شکوهمند اذان نوبت شب میداد، حالا قول گرفته بود ومطمئن بود که سوسن آماده شنیدن صدای ملکوتی اوست پس امشب باید نهایت سعی وتلاشش را بکند و بهترین زیباترین اذانش را بگوید .
مدتها بود دههٔ محرم وایام سوگواری تمام شده بود و آوازهٔ اذان گوئی محمود بیشتر در محافل کوچه نشینی و روضه خوانی زنانه رواج یافته بود، اما محمود پس از محرم در سر سودائی دیگر داشت، فکر وذکرش به چنگ آوردن فرصت و زمانی بود تا بنواند به سروقت دستگاه گرام " تپاز" دائی بزرگش برود و ساعتها خودش را باشنیدن مکرر صفحه گرام وترانه های سوسن و نت برداری از آنها برای تمرین ترانه خوانی و همصدائی با خواننده مشغول کند، مؤذن عاشق، مصمم شده بود تا ترانه خوان خوب و پر شوری هم بشود، اگر گیردادن های مادربزرگ و طعنههای برادربزرگتر نبود که هی توی ذوقش میزدند و میگفتند: آهای ملأ محمود! به اذان گفتن که نرسیدی و دیگه نمیری، پاشو اون گرام رو خاموش کن لا اقل به درس و نمازت برسی، خسته شدیم از بس که شنیدم، یا اون زنیکه می خونه ویا صدای تو میاد که، عشق تو دیونه م کرده بی آشیونم کرده ... گناه من نیست، تقصیر دله...
یکسالی گذشت ومحمود چندترانه ای از سوسن رو حفظ کرده، به ترانههای آغاسی و تاجیک هم علاقمند شده بود اما فرصتی برای عرضهٔ هنرش پیش نیامده بود تا ازنزدیک برای دلدارش این ترانه هارا زمزمه کند و از او لبخند رضایت وخشنودی ویا صلهای ملیح بگیرد! اورا دراه بازگشت ازمدرسه و یا درجمع بازیهای دخترانه میدید و از دور با آه وامید و چشم حسرت، مشتاقانه محو تماشایش میشد، در برخوردهای اتفاقی توی کوچه سلام وعلیکی رد وبدل میشد و میگذشت، اما زمانی که همراه بهرام، گاهی به منزل انها میرفت، چند کلامی هم در باره درس ومشق ومدرسه و همسایهها صحبت میشد، اما این چیزی نبود که میل وعطش به مصاحبت وهمدمی دلهای تشنه را سیراب کند ...
شروع تابستان آن سال برایش خیلی سخت وعذاب آور بود، بهرام درراه مدرسه به او خبر ناگواری داده بود: "پدرم به گرگان منتقل شده و ما بعد ازامتحانات خرداد، تابستان رو میریم اصفهان و شهریور برای نقل وانتقال اسباب و اثاثیه برمی گردیم بجنورد تا زودتر خودمون رو برای ثبت نام به گرگان برسونیم ". این خبر همچون پتکی کاخ آمال و آرزوهای محمود را خراب کرده بود، کوچ، جابجائی، انتقال، گرگان، یعنی درهم کوبیدن آشیان عشقی که تازه تارو پودش درهم تنیده شده بود وبلبل غزلخوان عاشق خودرا آمادهٔ نغمه سرائی در گلشن بهاری و مغازله با معشوق رؤیائی کرده بود، این چه جورو جفائی وبازی ناجوانمردانهای است که چرخ بازیگر روزگار، درحق عشاق میکند، تا، با چه مرارتها و مجاهدتها، میخواهد روزهای شیرین و لحظات دل انگیز و هنرنمائی شاعرانه شکل بگیرد، دستی غدار وتقدیری بی رحم و مروت از راه میرسد و رشتهها راپنبه کرده، طوفانی بپا میکند و زورق خیال رویاهای شیرین دلدادگی را در اقیانوس بیکران عشق درهم میشکند و غرق میکند ....... پایان