با تاکید بر این موضوع روزنامه اترک در گفت و گوی اختصاصی با آقای مانی بشرزاد، مترجم کتاب مداخله گرایی اثر لودویگ فون میزس، به وضعیت تخصصی اوضاع سیاسی و اقتصادی آمریکا پرداخته است که میتوانید در ادامه مطالعه بفرمایید:
آیا سیستم سیاسی و اقتصادی آمریکا یک سیستم مطلوب است یا خیر؟
نظام سیاسی ایالات متحده آمریکا اولین نظامی بود که بر اساس رضایت شهروند بود و نه دیکته های یک حاکم و این امر ارزشمندی است. اعلامیه استقلال آمریکا خود نشان دهنده بنیان فلسفی این ساختار سیاسی است. در اعلامیه استقلال که به دست توماس جفرسون نوشته شد آمده "ما این حقایق را مقدس و غیرقابل انکار میدانیم. اینکه همه انسانها برابر و مستقل آفریده شدهاند و از آن خلقت برابر، حقوقی ذاتی و غیرقابل انکار به دست میآورند که از جمله آنها حق زندگی و آزادی و جستجوی خوشبختی است". چنین نظام سیاسی که نقش دولت را نه تعیین اهداف فرد به فرد جامعه بلکه صرفا یک ضامن آزادی های فردی می داند مطلوب است. این ایده بدین معناست که فرد به فرد جامعه از حقوقی برخوردار است که هیچ اقلیت، اکثریت و حاکمی حق دست اندازی به آن را ندارد.
در بخش دیگری از این اعلامیه آمده است که "فلسفه وجودی دولت محافظت از این حقوق است و دولت باید از رضایت شهروندان شکل بگیرد". بی گمان پدران بنیان گذار به دنبال نظام سیاسی بودند که در آن نه یک فرد بلکه قوانین حاکم هستند و کسی فراتر از قانون نیست. این بینش در کلام خردمندانه جان لاک بدین شکل آمده: هدف ما جمهوری است اما نه جمهوری یک فرد بلکه جمهوری قوانین. چنین نظم سیاسی که محدود کننده قدرت و در عین حال ضامن حقوق شهروندان است از نظر من مطلوب ترین نوع حکومت است.
چه اتفاقاتی افتاد یا به عبارت عامیانه تر چه شد که آمریکا به جایگاه کنونی اش یعنی هژمون و اقتصاد اول دنیا بدل شد؟
توکویل نکته مهم برتری نظام آمریکایی به فرانسوی را در این نکته می دانست: آمریکایی ها برای حل مشکلاتشان وابسته به دولت نبودند. برای حل مشکلاتشان در مجمع های محلی تصمیم گیری می کردند اما فرانسوی ها همیشه به دنبال دولتمرد مهربان برای حل مشکلاتشان بودند. اندیشه آمریکایی دولت را شر لازم می دانست و روشنفکر آمریکایی (حد اقل تا قبل از عصر مترقی) به دنبال راه هایی برای محدود کردن قدرت دولت بود، برعکس غالب روشنفکران که به دنبال شکل دادن به زور دولتی با برنامه ها و ایده های خودشان بودند. این دولت محدود نقش بزرگی در توسعه ایفا کرد.
فرهنگ همگام با رشد
نکته دیگر فرهنگ پذیرای کسب و کار و کارآفرینی است. گرین اسپن می گوید که فرهنگ فرانسه به نویسنده احترام می گذارد، فرهنگ آلمان به معلم، فرهنگ انگلیس به جنلتمن اما فرهنگ آمریکا به کارآفرین و صاحب کسب و کار. این فرهنگ یک نوع مانع زدایی است. تمامی موانع در راه اقتصاد در سیستم حکومتی وجود ندارد و گاهی فرهنگی هستند. برای مثال شاید یک ساختار سیاسی آزادی بازار را تضمین کند اما فرهنگ کشور ثروت اندوزی و تجارت را امری پست بداند یا سرمایه گذاری خارجی را به جای محرک رشد، تسلط بیگانه بداند. این نوعی مقررات و محدودیت نامرئی است که نظام سیاسی آمریکا خوشبختانه این نوع محدودیت را نداشت.
حاکمیت قانون و ثبات اقتصادی کلان
نکته دیگر حاکمیت قانون و ثبات اقصادی کلان است. زمانی که سرمایه دار می داند ارزش پولش قرار نیست در طی یک سال نصف شود و با اراده یک نهاد تمامی سرمایه های او مصادره نمی شود، می تواند نقش خود را در توسعه ایفا کند. حال میتواند دست به سرمایه گذاری های پر ریسک بزند و نوآوری کند. نظام سیاسی آمریکا این امنیت را برای سرمایه دار فراهم می کند.
توسعه از راه آزادی
یکی از مهم ترین نکات هژمونی آمریکا که از نظر من باعث حسودی و تنفر سوسیالیست ها و فاشیست ها از آمریکا می شد این بود که به آمریکا بدون نیاز به دیکتاتور و دولت بزرگ به اقتصاد اول و قدرت نظامی اول دنیا تبدیل شد. هیتلر به نازیسم می گفت فردیسم به علاوه یک پیشوا. منظور هیتلر از فوردیسم تولید انبوه آمریکایی بود اما از نظر او یک چیز کم داشت و آن یک پیشوا بود. آمریکا نمونه بارز رسیدن به توسعه و رفاه است بدون نیاز به یک پیشوا. من حتی معتقدم نبود یک پیشوا و تمرکز قدرت باعث چنین توسعه پایداری شد.
همان طور که می دانید آمریکا مستعمره بوده و چه شد که بعد از جنگ جهانی دوم، کشورهای آمریکای جنوبی ابر قدرت و هژمون نشدند ولی آمریکا به قدرت برتر جهان تبدیل شد؟
جنبش های استقلال طلبی آمریکای جنوبی و آفریقایی در قلب جدایی طلبی، روحیه ستیز با مدرنیته داشتند. ستیز آنها با آزادی، سرمایه داری و تمدن غرب آنها خود را در استقلال طلبی نشان میداد. اما پدران بنیان گذار آمریکا به دنبال مدرنیته و آزادی بودند، فقط اعتقاد داشتند که ساختار انگلیسی این نیاز آنها را برآورده نمی کند (هر چند برخی از پدران بنیان گذار به مانند همیلتون به نوع حکومت انگلیس علاقه نشان می دادند). پدران بنیان گذار به دنبال بهتر کردن نظم انگلیسی و آزادی و رفاه بیشتر بودند. در آمریکای جنوبی استقلال بیشتر جنبه انتقام و ستیز داشت اما این وجه در آمریکا کمتر بود.
آمریکایی ها بسیاری از سیستم های خود را از انگلیس به ارث بردند به مانند ساختار بازار سهام اما یک نکته مهم وجود دارد: آنها ساختار های انگلیسی را بهتر از خود انگلیسی ها اجرا کردند. برای مثال آمریکا قوانین محافظت از مالکیت فکری را از انگلیس به ارث برد اما هزینه این خدمت برای یک آمریکایی یک بیستم یک انگلیسی بود! برای مثال اگر یک شهورند انگلیس می خواست دولت از ایدهاش محافظت کند باید 100 پوند میپرداخت در حالی که یک آمریکایی با 5 دلار از همین خدمات برخوردار می شد.
چطور توانستد یک نظم انگلیسی را که پیچیدگی سیاسی خاص خود را داشت بهتر یا اصلاح کنند؟
سال های سال پدران بنیانگذار آمریکا در مورد این سیستم تحقیق کردند و برخی به مانند آدامز حتی در این سیستم سیاست مدار بودند به همین دلیل آشنایی خوبی با این سیستم داشتند. مثال دیگر جفرسون است که در جوانی معلم های او اندیشمندان عصر روشنگری اسکاتلند بودند. این در هم تنیدگی زندگی پدران بنیان گذار و انگلیس باعث درک و آشنایی آنها با این سیستم شد. بحث بهبود این سیستم ایده ای بود که آدامز به می گفت: ثروتی که در تاریخ به مانند آن نداشتیم. منظور آدامز از این ثروت چه بود؟ او به درستی می گفت که آمریکایی ها اولین مردمان تاریخ خواهند بود که نوع حکومتشان را خودشان انتخاب خواهند کرد و بر اساس حوادث تاریخی و موروثیت حکومتی به آنها به ارث نخواهد رسید. این انگیزه برای شروع جدید و ساخت یک نظم نوین از صفر باعث بهبود نظم انگلیسی شد.
آدامز می گفت همان طور که اشاره کردید مردم آمریکا اولین مردمان تاریخ خواهند بود که نظام سیاسی شان را خودشان انتخاب می کنند ولی ما در آمریکا دموکراسی مستقیم یا کامل نداریم چون سیستم آمریکا کالج الکترال نظر شما چیست؟
این نکته ای که شما فرمودید دقیقا همان چیزی است که دموکراسی آمریکا را استوار ترین دموکراسی تاریخ کرده است. دموکراسی مستقیم از دیدگاه پدران بنیان گذاز جالب است. فرانکلین می گوید دموکراسی رای گیری میان دو گرگ و یک گوسفند برای غذا است. یا جفرسون می گوید دموکراسی به زبان ساده بدین معناست که 51% مردم می توانند حق و حقوق 49 جامعه را بگیرند. سوالی که پیش می آید این است که این افراد با این بدبینی نسبت به دموکراسی، چگونه استوار ترین و موفق ترین دموکراسی تاریخ را ساختند؟ جواب در جمهوری مشروطه است. دموکراسی در بینش آنها این بود که فرد به فرد جامعه حق آزادی و جست و جوی خوشبختی را داشته باشد. آنها به دنبال این نبودند که جامعه بتواند انتخاب کنند چه کسی بر آنها حکمرانی کند بلکه هدفشان حکمرانی شخص بر زندگی خود بود. پدران بنیان گذار آمریکا را از دو خطر دیکاتوری اکثریت (دموکراسی هایی که باعث ظهور هیتلر و موسلینی شدند) و دیکتاتوری اقلیت نجات دادند. دموکراسی از نظر آنها به معنای رای اکثریت نبود بلکه به معنای محافظت از حقوق فرد به فرد جامعه بود.