لطفاً ابتدا خودتان را معرفی کنید؛
گلاندام صفری هستم. افغانستان متولد شدم و دهه اول زندگیام را نیز آنجا گذراندم. از سال 79 ساکن ایرانم. در دانشگاه مدیریت صنعتی خواندم و همیشه درحال انجام کاری هستم. نمیتوانم آرام بشینم جایی و کاری نکنم. بنابراین همیشه در حال انجام کاری هستم.
از مهاجرت به ایران بگویید؛
خب من و خانوادهام محصول مهاجرتی حکومت قبلی طالبان در دهه 70 هستیم. روزهای کودکیام را به یاد دارم، روزی که ولایتمان به ناچار تسلیم طالبان شد و بعد مکاتب دخترانه تعطیل شد. البته آن زمان کودک بازی گوشی بودم و درس و تحصیل چندان برایم اهمیت نداشت. عمق فاجعه را سالها بعد در دنیای مهاجرت، زمانی که به آب و آتش میزدم تا بگذارند درس بخوانم متوجه شدم.
در ایران چند سالی غیر مجاز زندگی کردیم. در یک باغ خارج از منطقه مسکونی ساکن بودیم چون فقر توان اجارهٔ خانه را از خانوادهٔ ما گرفته بود.
از دوران تحصیلتان بگویید؛
تحصیل را از نهصت سوادآموزی شروع کردم. چندین بار پدر کتابهای درسیام را دور انداخت تا بیخیال تحصیل شده و همرا او در باغ کار کنم. اما من دیگر آن کودک بازیگوش چند سال قبل نبودم، تبدیل به دختری شده بودم که عشق به یادگیری در تک تک سلولهایم جریان داشت. بعد هربار دور ریخته شدن کتابها، جمعشان کرده، خاکشان را میتکاندم و باز میرفتم سرکلاس نهضت مینشستم. یک سال بعد در کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه روزانه پذیرفته شدم. آن زمان 14 ساله بودم و پدر با تمسخر میگفت با نوههایت سر یک کلاس مینشینی!
وسط سال تحصیلی مدیر مدرسه اعلام کرد؛ افاغنه باید شهریه پرداخت کنند. پدرم توان پرداخت نداشت. او نمیتوانست شهریه ما را که 3 خواهر و یک برادر و همه دانشآموز از اول تا پنجم بودیم پرداخت کند. بنابراین تصمیم گرفت ما را مدرسه نفرستد. زمانی که پدر با اصرار من برای رفتن به مدرسه مواجه شد، گفت: قول میدهی با درس خواندن جای کرزای (رئیس جمهور وقت افغانستان) را بگیری؟ اگر میتوانی رئیس جمهور افغانستان شوی اجازه میدهم درس بخوانی! بعد چند روز با پا درمیانی مدیر ما به مدرسه بازگشتیم.
یک روز ظهر وقتی از امتحان نهایی ریاضی پنجم در خرداد ماه برگشتم، متوجه شدم که مهمان داریم. باید ناهار آماده میکردم. مهمان یک مادر بزرگ بود که خواستگاری آمده بود. چند ماه بعد با نوه آن مادر بزرگ ازدواج کردم.
سه سال بعد با پسرم که دو ساله بود، رفتم مدرسه بزرگسالان ثبت نام کردم و تحصیل را از راهنمایی پیگرفتم. کسی نبود بچه را بگیرد، هزینه مهدکودک را هم نداشتم پس ناچارا بچه را با خود به مدرسه میبردم. روزهای اول دو سه زن دیگر هم بچههایشان را میآوردند، یک روز مدیر همهٔ ما را صدا کرد و گفت دیگر کسی حق ندارد با خود بچه بیاورد. زنهای دیگر از مدیر خواهش کردند که اجازه دهد من بچهام را ببرم در عوض قول دادند که خودشان دیگر هیچ وقت بچه به مدرسه نیاورند. آنها میدانستند اگر نتوانم با بچه بروم مجبور میشوم از خیر مدرسه بگذرم. این لطف آنها را هرگز فراموش نمیکنم. با هر سختی بود اول راهنمایی تمام شد و نمرات خرداد عالی بود. تصمیم گرفتم دوم راهنمایی را در خانه خوانده و شهریور امتحان دهم. همینم شد. اما تابستان بسیار سخت گذشت چون مجبور بودم علاوه بر مراقبت از پسر خردسالم از مادر بزرگ صد و چند سالهٔ همسرم هم مراقبت کنم. این مادر بزرگ یکجا ساکن نبود، چند ماه خانه دخترش مینشست، چند ماه دیگر خانه یکی از نوهها بود، هر وقت خسته میشد میرفت خانه نوهٔ بعدی. آن تابستان که بیمار هم بود به خانهٔ ما آمده بود. یک مهمان دیگر هم داشتیم؛ عموی بیمار همسرم نیز در خانه ما تحت درمان بود! یک درمان سخت! به هرحال با هر سختی که بود بعد انجام کارهای خانه، مراقبت از بیماران و کودکم اندکی وقت جور میکردم و درس میخواندم، شهریور با معدل بالای 19 دوم راهنمایی را پشت سر گذاشتم و مهر سر کلاس سوم راهنمایی نشستم.
چون تابستانها هم درس میخواندم، سال آخر دبیرستان در مهرماه فقط 8 واحد از سوم مانده بود، میتوانستم دی ماه دیپلم بگیرم و از بهمن پیشدانشگاهی را شروع کنم اما به خاطر اینکه گل پسرم شش ساله شده بود و نیمه اولی بود، باید میرفت مدرسه و به کمک و رهنمایی نیاز داشت، پس تصمیم گرفتم از سرعتم کم کنم، پیشدانشگاهی را گذاشتم برای سال بعد تا به پسرم کمک کنم.
در نهایت اوایل دهه نود زمانی که پسرم کلاس چهارم ابتدایی بود، بعد دو بار کنکور دادن تحصیل را در دانشگاه علامه طباطبایی تهران در رشته مدیریت صنعتی ادامه دادم. بعدترم دوم مجبور شدم مثل سایر هموطنانم؛ برای ادامه تحصیل در ایران؛ به افغانستان بروم و با ویزای دانشجویی و تحصیلی بازگردم.
چرا کشاورزی؟ چرا تولید؟
خب من همیشه عاشق تولید بودم. در رؤیاهایم همیشه خودم را تولید کننده میدیدم. البته فقط رؤیا نبود. زمانی که خرد سال بودم سعی کردم رویایم را عملی کنم، جلوی درخانهٔ مان در افغانستان یک نهال بادام کاشته بودم. با سطل از جوی آب پایین خانهٔ مان آب میآوردم و بهش آب میدادم. نهال بادامم در اولین سال باردهی حدوداً یک کیلو یا به قول مادرم یک مشت بار داد. بارش بادام کاغذی بود، با همان دستان کوچکم و یکم فشار میتوانستم مغز بادام را از پوستش جدا کنم. یادش بخیر. ولی سهم من از اولین دست رنجم همان یک مشت بادام بود و بعد آن هرگز درختم را ندیدم. حسرت لمس دوبارهٔ درختم و نشستن زیر سایه آن تا ابد روی دلم ماند. در دنیای هجرت وقتی نوجوان بودم خبر رسید؛ درختم خشک شده چون دیگر کسی نبود با سطل بهش آب بدهد.
بازگردیم به ایران، به دانشگاه علامه، گفتید جرقهٔ تولید آنجا زده شد درست است؟
بله، یک روز سرکلاس در دانشگاه، استاد از دانشجویان پرسید برنامهٔ شان برای اشتغال و بازار کار چیست؟ هرکس جوابی داشت. شحصی میخواست نمایشگاه ماشین بزند. یکی برنامه داشت از ایران برود. دانشجویی قصد داشت وارد بازار املاک، خرید و فروش ملک شود و... استاد در طول کلاس قدم میزد و کنار هر دانشجو مکثت میکرد تا جوابش را بشنود. به من که رسید. پرسید: برنامه شما چیست خانم صفری؟ شما قصد دارید چکار کنید؟ بعد چند ثانیه مکث جواب دادم؛ تولید. استاد پرسید: تولید چی؟ گفتم نمیدانم! فقط می دانم که تولید را دوست دارم. استاد به جایگاه خود روبروی دانشجویان بازگشت و از فواید تولید گفت. چندین مثال از کشورهای موفق تولید کننده آورد. استاد گفت اکثر مشاغل دنیا حول محور تولید میگردد. ادامه داد؛ حتی شغلهای خدماتی هم برپایه تولید ایجاد شده است. مثلاً گوگل مپ بعد تولیداتی چون ماهواره شکل گرفته و خدمت ارائه میکند.
بعد آن روز و آن کلاس خیلی جدی از خودم پرسیدم تولید چی؟ تولید کفش؟ تولید لباس؟ و... اکثر حوزههای تولید سرمایه زیادی نیاز داشت، چیزی که من نداشتم. به اقتضای رشتهٔ مدیریت، سرکلاس در مورد تولید، عرضه و تقاضا، بسته بندی محصولات و... صحبت میشد. صنعت زعفران هم از چشم اساتید دور نماند. اولین جرقه زده شد. تولید زعفران. اما چگونه؟ در کدام زمین؟ با کدام سرمایه؟
شروع کردم به یادگیری و جستجو. همزمان رویای بزرگی در ذهنم شکل میگرفت. آن روزها از زعفران هرات زیاد صحبت میشد. این به رویاهایم بال و پر میداد. به کشورم فکر میکردم. به بازگشت. به جایگزینی زعفران با خشخاش! رویای شیرینی بود.
امکانهای موجود را بررسی کردم. همسرم با یک نفر دیگر یک کارخانه ورشکستهٔ قارچ را اجاره کرده بودند و قارچ تولید میکردند. این کارخانه، زمین و سالن بلا استفاده داشت. مالک مهربان کارخانه اجازه داد از زمین و سالن برای تولید زعفران استفاده کنم. یک روز طلاهایی را که برای روز مبادا نگهداشته بودم برداشته و رفتم طلا فروشی. با اسکناس و فیش واریزی برگشتم. بعد پیاز زعفران، دستگاه و سایر ملزومات را سفارش دادم. کشت ایروپونیک (کشت بدون آب و خاک) را امتحان کردم. اما به خاطرکمبود امکانات و عدم دانش کافی نتوانستم محصول زیادی برداشت کنم. البته درست است که محصول کم بود اما کیفیتش عالی بود.
سال بعد پیازهای زعفران را اصلاً از زمین خارج نکردم. در پاییز با ذوق و اشتیاق، صبح زود همراه خانواده میرفتم تا قبل از برآمدن خورشید، غنچههای زیبای زعفران را جمع کنم. زعفرانها تا پاسی از شب با وسواس بسیار پاک میشد.
چطور وارد صنعت قارچ شدید؟
من همزمان با تولید زعفران پیش یک کارفرمای هموطن که قارچ تولید میکرد به عنوان حسابدار مشغول شدم. حقوق کمی میگرفتم و بخش قابل توجهی از آن هزینه رفت و آمد میشد. با آنچه که باقی میماند عضو یک قرعهکشی خانگی شدم. از شانس خوبم؛ دومین نفر قرعه شدم و با آن پول طلا خریدم. به مرور مقدار طلا را با فروش زعفران و کنار گذاشتن بخشی از حقوقم که به دلیل حسن انجام کار و انجام حسابداری دو کارخانه افزایش یافته بود، بیشتر کردم.
کار همسرم ضررده شده بود چون نمیتوانستند به اندازهٔ کافی قارچ تولید کنند. اواخر سال 99 یک موقیعت سرمایه گذاری پیش آمد. طلاهایم را فروختم. همسرم هم مقداری پول قرض کرد و باهم در موقعیت پیش آمده سرمایه گذاری کردیم. این سرمایه گذاری در واقع شریک شدن با کارفرمای بنده بود. ایشان یک کارخانه تولید قارچ را همراه با کمپوست سازی اجاره کرده بود و برای تکمیل سرمایه به شریک نیاز داشت.. کارفرمای بنده سرمایه گذار اصلی و مدیر عامل، یکی از شرکا مسئول فروش، یکی مدیر تولید و من حسابدار مجموعه بودم.
آقای مدیر تولید با من چون زن بودم به شدت مخالف بود. او سعی کرد بین من و مدیرعامل را خراب کند تا حدی موفق هم شد. مدیر تولید معتقد بود من نباید با همان نسبت و شرایط او در سود سهم داشته باشم چون هم زن بودم و هم اینکه کار دفتری راحتی داشتم! درواقع او معتقد بود من کار خاصی نمیکنم! او فقط کار یدی و عرق ریختن را کارمیدانست. ما تقریباً یک و نیم سال در آن کارخانه کار کردیم و در آخرهم سود خوبی داشتیم. موقع بستن حسابها و مشخص شدن سهم هر شخص، آقای مدیر تولید در جمعی که همه شرکا حضور داشتند گفت: خانم صفری باید بخشی از سودش را نگیرد چون کارما سنگین بوده ولی خانم صفری کار دفتری و راحت داشته، جمعهها هم نیامده سرکار! همه شرکا که مرد هم بودند، سکوت کردند و یک کلمه حرف نزدند. البته که من سودم را کامل گرفتم.
با این سود، ضررهای همسرم جبران شده و بدهیهای ناشی از آن را هم پرداخت کردیم. همچنین به پشتوانهٔ این سود و درآمد ماهانهای که داشتم، همسرم از آن کار و شراکت ضررده چند ساله خارج شد. ما باهم یک تولیدی قارچ کوچک را اجاره کردیم. این تولیدی نیز در گرمای تابستان و به دلیل فرسوده بودن تجهیزات و تولید ناکافی ضرر ده شد. همان سال اواخر تابستان باز کارفرمای بنده پیشنهاد شراکت در کارخانه جدید داد. من و همسرم قبول کردیم و خودمان هم در همان کارخانه مشغول شدیم. اما بعد از چند ماه؛ همسرم با مدیر عامل به مشکل خورد و به صورت ناپسند و ناشایستی اخراج شد. منم در دفاع از همسرم استعفا دادم و گفتم دیگر حاضر به ادامه شراکت و همکاری نیستم. اینجوری شد که بعد از سه سال حسابداری و دو سال شراکت به همکاریام با آن شخص خاتمه دادم. از آنجا که بیکار نشستن بلد نیستم و نمیتونم کاری نکنم، وارد بازار کریپتو شدم و همزمان بخشی از سرمایه را در بورس سرمایه گذاری کردم. به عنوان حسابدار پاره وقت هم کار میکردم. بعد چند ماه، پاییز سال گذشته به همراه همسرم یک تولیدی قارچ را اجاره کردیم و مسئولیت بخشی از کار را به عهده گرفتم.
کار کردن و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات و مسولیتهای مختلف سخت نیست؟
البته که سخت است. ولی من عاشق تولیدم و بعد این همه سال، دیدن رویش و رشد قارچ برایم عادی نشده، از دیدن پینهای نخودی قارچ روی بستر به وجد آمده و ذوق میکنم. من همانقدر که از دیدن نوزاد انسان ذوق زده میشوم، از دیدن قارچهای ریزی که لحظه به لحظه بزرگتر میشوند لذت میبرم. از طرفی تولید محصولات کشاورزی فقط کار کردن و پول درآوردن نیست. در کشاورزی و کشت محصول سفرهای پهن میشود که چندین موجود همزمان از آن نفع میبرند. من موقع چیدن گلهای زعفران وقتی میدیدم زنبورها چطور دور گلها میگردند و شهد جمع میکنند یک احساس نابی را تجربه میکردم. الان در تولید قارچ هم سفرهای پهن شده است که چندین انسان از کارگری که داخل کارخانه کار میکند تا مغازه داری که کیلومترها دورتر قارچ میفروشد از این سفره سهم دارند.
شما برای چند نفر شغل ایجاد کردهاید؟
اکنون در کارخانه تحت مدیریت بنده 15 نفر به صورت مستقیم مشغول به کار هستند. به صورت غیر مستقیم نیز برای حداقل 20-30 نفر مثل ویزیتور، تأمین کنندگان، خدمات و... شغل ایجاد شده است.
به عنوان کارآفرین مهاجر با چه مشکلاتی روبرو هستید؟
خب اول از همه بگویم من، کسی که مدام در تکاپو و کار کردن است، مجوز کار ندارم. چندین سال است که کار میکنم. همیشه وقتی کارشناس وزارت کار یا مأمور بیمه میآید باید پنهان شوم! این خیلی تحقیرآمیز است. یک بار هم چند سال پیش غافل گیر شدم که کار فرما جریمه شد. چون مجوز کار ندارم بیمه هم نمیشوم. زنان مهاجر فقط تحت شرایط خاص مثلاً سرپرست خانوار بودن میتوانند مجوز کار بگیرند.
از عمده مشکلاتی که با آن روبرو هستیم میشه به مسدود شدن گاه و بی گاه کارتهای بانکی، بعضاً عدم صدور کارت بانکی، نداشتن کارتخوان، نداشتن دسته چک، نداشتن گواهینامه، ممنوعیت تردد در استانهای غیر از استان محل سکونت و... اشاره کرد.
چند وقت یکبار حسابهای بانکی مهاجرین توسط بانکی مرکزی مسدود میشود، بازگشایی آن بعد رفت و آمد و تحویل مدارک مربوطه بین یک هفته تا یک ماه زمان میبرد. این بین همه پرداخت ها و دریافتهایمان به مشکل میخورد. همچنین نمیتوانیم کارتخوان داشته باشیم؛ این معاملات روزانهٔ مان را سخت میکند و از نقدینگیمان میکاهد. چون مشتری میخواهد کارت بکشد، کارتخوان نیست. میگوید نقد همراه ندارد میرود از بیرون واریز میکند. مشتری که بارش تأمین شده و به قول معروف خرش از پل گذشته، مدام واریز کردن را به تأخیر میاندازد. چندین روز طول میکشد تا با پیگیریهای بسیار واریز انجام شود.
برای حل مشکلات بانکی ما مجبور شدیم از حساب بانکی یکی از دوستان ایرانیمان استفاده کنیم. این علاوه بر خطراتی که برای ما دارد، برای دوست ایرانیمان هم ممکن است مشکل ساز شود. مثلاً چون گردش حساب زیاد است ممکن است با اداره مالیات به مشکل بخورد یا یارانهاش قطع شود و...
همه پرداختهای ما به تأمین کنندگان نقدی انجام میشود. اگر نقدینگی کافی نداشته باشیم مجبوریم سالن را خالی نگهداریم تا زمانی که پول جور شود. چندین بار از تأمین کنندگان خواستهایم نسیه کار کنیم؛ گفتهاند باید جهت اطمینان چک بگذارید، ولی ما نمیتوانیم دسته چک داشته باشیم.
چون من قبلاً دانشجو بودم، پاسپورت دارم، دوران دانشجویی گواهینامه گرفتهام.اما همسرم کارت آمایش دارد و با این کارت نمیتواند گواهینامه داشته باشد. البته امسال قانون جدید آمده و هر خانواده مجاز است فقط یک گواهینامه داشته باشد! عدم وجود گواهینامه برای همسرم که به اقتضای کارش باید برای انجام کارهای مختلف در رفت و آمد باشد مشکل ساز است. البته او رانندگی میکند و چندین بار هم توسط پلیس توقیف و جریمه شده است.
یک مشکل خیلی جدی برای ما مهاجرین ممنوعیت تردد و کار در استانهایی غیر از استان محل اقامتمان است. ما ساکن البرزیم، یکی از واحدهای تولیدی در تهران است. در حقیقت این کار ما خلاف قانون است و اگر موقعیتش پیش بیاید جریمه خواهیم شد حتی ممکن است کارت اقامت همسرم برای مدتی ضبط شود.